-
جمعه, ۲ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۱ ب.ظ
-
۷۲۱
بارها نشستم تا بنویسم،
بارها نشستم تا قطعهٔ دیگه ایی ضبط کنم،
بارها نشستم تا بخونم و معرفی دیگه ایی تحریر کنم،
اما نشد، نتونستم شایدم نخواستم .
هربار کتابی باز کردم، هربار ساز دستم گرفتم، هربار خواستم تایپ کنم،
یه چیزی به کتاب توی دستم چنگ زد،
یه نیرویی انگشتهامو ناتوان کرد،
یه صدایی اجازه ادامه نداد،
یه بغضی تو گلوم چنبره زد که نمیزاشت فریاد بزنم،
یه ابر تاریک ...
یه حال بد ...
یه خستگی ...از ناعدالتیهای علیه انسانها از خرافه و جهلی که مثل یه رود پرخروش حتی در قرن حاضر جاری بین مردم ...
اما
اما
آخرین ضربه رفتنش بود
رفتن هنرمندی که حامی مون بود
کوچ پدری که به جرم آزاده بودن من و امثال من نتونستیم از نزدیک ببینیمش و صداشو بشنویم
ولی ...
در لحظه لحظه ی خاطرات بچگی مون
در بیت به بیت دیوان حافظ و رباعیات خیام و قطرات ادبیاتمون
در پشت هر پنجره ی رو به غروب و دریا
پشت دونه دونه ی شن های کویر
در لاله ی گوش هر کسی فارسی بلده و شایدم نیست جریان داشت ...
تو این بحبوحه ی ترس از همه چیز، درد بی پدری هم رو دوشمون اومد ...
نه با سوگواری غم نبودش سبک میشه نه نیازی داره به سوگواری
استاد شجریان در قلب تک تکمون از دیروز تا فرداها خواهد بود؛
و ما،
ناله ی حق خواه مرغ سحرش ...
پ.ن: حال خوبی نداشتم تا باهاتون به اشتراک بزارم اهل اینکه گله کنم هم نیستم، کمتر کسی میبینه اون چهره خسته ام رو. خیلی اتفاقی امروز اومدم تو پنل وبلاگ و پیامهای پر مهرتون رو دیدم، احساس مسئولیت کردم درمقابل دوستانی که هرگز ندیدمشون. ممنون که پرسیدین. برگشتم تا باز با هم بشنویم، بخوانیم بیاندیشیم و رشد کنیم. هر چند خسته ایم ... اما ققنوس ایران دوباره از خاکستر این آتش بلد میشه ... و ما فرزندان این خاک بالهای اون خواهیم بود ...