-
جمعه, ۲۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۳ ب.ظ
-
۳۳۵
نام کتاب: از ترس تنهایی
نویسنده: امیلی گیفین
مترجم: علی شاهمرادی
ناشر: نشر سنگ
درود خدمت همه کسانی که دارن این معرفی رو میخونن.
داستان کتاب از یک تولد شروع میشه ... تولد دختر محافظه کاری که مدت زیادی از عمرش رو از خودگذشتگی کرده و حالا همه چیز بطرز عجیبی بهم میریزه . آیا با رفتار های جدیدش دختر بدیه ؟ یا فقط میخواد سهمی از زندگی ببره ؟ قضاوت با شماست .
با یک معرفی کتاب دیگه در خدمتتونم که یک فرق جزئی با بقیه معرفی ها داره اونم اینه که نسبت به این کتاب نقد جدی دارم !
حالا چرا ؟!
اگر بخوایم از نقاط مثبت کتاب که شامل؛ عنوان جذاب، قهوه ی وسوسه انگیز روی جلدش و ترجمه ی بسیار روان و عالی اون بگذریم و برسیم به داستانش ...
خیلی خلاصه بخوام بگم، در یک کلام داستانی برای توجیه خیانت !
از نظر اخلاقی خیانت توجیه نداره، حالا کل دنیا بگن کروکدیل مهربونه و گازت نمیگیره ( البته قصد بی ادبی به جناب کروکدیل نداشتم فقط دیوار کوتاه تری پیدا نکردم ) دوست عزیز ذات کروکدیل اینه که حداقل یکی از اعضای بدن نازنینت رو از جا بکنه و نوش جان کنه !
اصلا درک نمیکنم چرا همه رسانه ها قصد توجیه این کار رو دارن، البته شاید هم من این اواخر زیاد با این توجیهات مواجه شدم :\
تا اینجا نیمه ی خالی لیوان رو بررسی کردیم، اما میشه جور دیگه ایی هم بهش نگاه کرد.
این کتاب به ما نشون میده کسی مجبور نیست ما رو تحمل کنه و بهتره هر چه سریع تر خودمونو جمع و جورکنیم و فکری به حال خلأ های اخلاقی و عادت های نادرست مون بکنیم وگرنه میبازیم ...
در نهایت اگر میخوان محض سرگرمی یا یک مسکن برای افکار مزاحم و یا حتی درد فیزیکی کتابی ورق بزنین و ذهنتون با جملات فلسفی و درس های اخلاقی زنجیر چرخ پاره نکنه پیشنهاد بدی نمیتونه باشه .
خوش باشین ؛)
بخشهایی از کتاب رو با هم نگاه میکنیم :
چیزی که همیشه مرا از هیجان لبریز میکرد، حالا هیچ حسی را در من بیدار نمیکند.
چیزهای جالبی مثل تولد گرفتن، وقتی زمان میگذرد و به سی سالگی نزدیک میشویم، میتوانند اهمیتشان را از دست بدهند.
به این فکر کردم که آنها با اینکه بزرگ شدهاند، انگار در جایی گیر افتادهاند و بعد از آن دیگر به معنای زندگی فکر نکردهاند و وارد روزمرگی شدهاند.
دارم یاد میگیرم که کامل بودن مسألهٔ مهمی نیست. در واقع، اگر وسواس به خرج بدهی، نه تنها چیزی کامل نمیشود، که ممکن است خراب بشود.
اما یاد گرفتهام که تو نمیتوانی به تنهایی زمان چیزها را مشخص کنی و حتماً درست از آب دربیاید.
یادم میآید یک بار مادرم به من گفت مقابل عشق، نفرت نیست، بیتفاوتی است. او میدانست در مورد چه حرف میزند.
او برنده میشود، چون انتظار دارد برنده شود. من توقع ندارم چیزی را که میخواهم به دست بیاورم، برای همین به دست نمیآورم. و حتی سعی هم نمیکنم.
اما من باید یاد میگرفتم که شادی را خودت میسازی، اینکه وقتی چیزی را میخواهی به این معنی است که باید چیزهای دیگری را از دست بدهی. و وقتی سهام بالا میرود، زیان میتواند بیشتر شود.
هیچ چیز زندگی من نشان از خوششانسی ندارد، همهاش نتیجهٔ سختکوشی است، نتیجهٔ تقلا کردن برای بالا رفتن از قلهها.
زمان همهٔ زخمها را درمان خواهد کرد، اگر فقط بتوانی در آن زمان خودت را جمعوجور کنی.
شاید من آدم بدی هستم. شاید تنها دلیلی که سعی میکنم خوب باشم، این است که از گیر افتادن میترسم، نه اینکه بخواهم از نظر اخلاقی آدم درستکاری باشم. با قوانین بازی میکنم، چون آدم ریسکپذیری نیستم.
با خودم فکر میکنم وقتی عاشق هستی باید یک وقتهایی غرورت را بشکنی و بعضیوقتها هم باید بجنگی تا غرورت را حفظ کنی. این یکجور تعادل برقرار کردن است. اما وقتی رابطهای درست باشد، میتوانی این تعادل را پیدا کنی.
آهنگها و بوها بیشتر از هر چیزی میتوانند تو را به لحظهای خاص در گذشته ببرند. شگفتانگیز است که چهطور چند نت موسیقی یا یک بو آنقدر جادو میکنند. آهنگی که در آن لحظه ممکن است خیلی به آن اهمیت نداده باشی یا جاییکه حتی نمیدانستی که ممکن است بوی خاصی داشته باشد.
هیچوقت دلت نمیخواهد که فکر کنی برده این کشش های نیمه نیمه ناخودآگاهت هستی.
هر دو آدم های بیچاره ای بودیم، اما خوشحال بودیم که در این بیچارگی با هم هستیم.
احساس غرق شدگی و بیبیماری تمام وجودم را فرا میگیرد. به همین دلیل است که هیچ وقت نباید به هیچ وجه دلخوش به چیزی باشی. به همین دلیل باید نیمه خالی لیوان را ببینی، چون وقتی همه چیز فروریخت، دیگر ویران نمیشوی.