-
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۵۰ ب.ظ
-
۷۵۰
نویسنده : یوستین گردر
مترجم : عباس مخبر
ناشر : انتشارات مرکز
بیاید فرض کنیم مادرتان شما را وقتی 4 سال بیشتر نداشتید رها کرده تا خودش را بیابد، بعد شما و پدرتان روزی عکس او را روی مجله مد پیدا میکنید و میفهمید نه تنها خودش را پیدا نکرده بلکه بسیار بیشتر هم گم کرده!
بعد دست بر قضا پدرتان که ملوانی بیش نبوده در یک بخت آزمایی مبلغی را میبرد، هر دو تصمیم میگیرید که مادر گم شده را بیابید پس با این پول و ماشین شخصی تان به راه میافتید ...پیش به سوی آتن! زادگاه فلسفه
وباز هم دست بر قضا پدرتان علاوه بر دائم الخمری اش تفکرات فلسفی هم دارد و شما در این سفر از ایستگاه های سیگار و فلسفه هم لذت خواهید برد. این فقط ظاهر چیزی است که سرنوشت برایتان رقم زده!
سفر از آنجایی جذاب تر میشود که کوتوله ایی به شما یک ذره بین میدهد و به شهری در دامنه آلپ راهنمایی میکند که بسیار اتفاقی در آنجا نانوایی بین کلوچه های خوش عطرش کتابی بسیار کوچک به شما میدهد که فقط با ذره بین میتوان خواند! تصادف جالبی است نه؟! البته اگر تصادف باشد ...
این اتقاقات برای هانس توماس نوجوان و پدرش رخ داده اند.
کتاب دارای 53 فصل، یعنی هر فصل مختص به یک ورق است .
بعد از خواندن این کتاب به پیچیدگی های وافر ورق های بازی پی خواهید برد. یعنی این پیچیدگی ها هم اتفاقی بوده اند؟!
هانس قصۀ ما با راز کتاب کلوچه ایی چه خواهد کرد ...؟
چند کارت از این دست را ببینیم :
_ پدر عقیده داشت که علم روزی می تواند انسان متفکر واقعی، شبیه خود ما، خلق کند. بعلاوه، او عقیده داشت که انسان ها اساسا اشیایی مصنوعی اند. از نظر او انسان ها عروسک هایی سرشار از زندگی هستند.
_ درست همان جایی که هستید بمانید. در غیر این صورت در معرض خطر بزرگ گم کردن خودتان برای همیشه قرار خواهید گرفت.
_ از عکس ها بخوبی می شد فهمید که او هنوز خودش را پیدا نکرده است، چون اینها عکس های "ماما "ی من نبود: او آشکارا سعی می کرد شبیه کس دیگری باشد. من و پدر، هر دو، برای او خیلی تاسف خوردیم.
_ بچه ها در یاد گرفتن شرارت از بزرگسالان، بسیار باهوش ترند.
_ سوال کردن همیشه آسانتر از پاسخ دادن است.
_ ما باید کتاب مقدس را قدری بیشتر بخوانیم پسرجان. پس از آنکه خدواند آدم و حوا را آفرید، به درون باغ رفت و آنها را زیر نظر گرفت. اگر بخواهیم دقیق صحبت کنیم، پشت بوته ها و درختان به انتظار نشست و همه ی کارهای آنها را به دقت دنبال کرد. می فهمی؟ چنان مجذوب مخلوق خود بود که نمی توانست از آنها چشم بردارد. و من او را سرزنش نمی کنم. اوه، نه، من او را کاملا درک می کنم .
_ خبر ها هیچ گاه عمر زیادی ندارند. یک نفر راز کوتوله ها را بداند، بهتر از آن است که همه آن را به فراموشی بسپارند.
_ بهترین درمان اندوه خشم و عصبانیت است.
_ اگر ستاره شناسان، سیاره ی دیگری کشف کرده بودند که در آن حیات وجود داشت، مردم پاک دیوانه میشدند، اما به خود اجازه نمیدهند از سیاره ایی که متعلق به خودشان است شگفت زده شوند.
_ گفتم از نوشابه رنگین کمان برایم بگویید. ابروهای سفید خود را بالا انداخت و زمزمه کرد: باید آنرا چشید پسرم.
_ پدر به دلیل فلیسوف بودن نیز نوعی ژوکر محسوب می شد. همیشه حس می کردم چیزهای خاصی را می بیند که دیگران نمی بینند.
_ پنج میلیارد انسان روی زمین زندگی میکنند. انسان عاشق یک شخص بخصوص میشود، و او را با هیچ کس دیگر عوض نمیکند.
_ شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. روزی که این اتفاق بیفتد نیز احتمالا از ترس جیغ کوتاهی خواهش کشید. و چنین واکنشی کاملا درست است چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زنده ساکن در یک سیاره، بر جزیره ای کوچک در کاینات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی افتد.
_ واقعا دلم میخواهد بیدار شوم ...اما من بیدار هستم.
_ هر بار که تیری در هوا رها شده شانس تو برای به دنیا آمدن به حداقل رسیده است.
_ درباره بدشانس ها چه می گویید؟ تقریبا با فریاد گفت: آنها وجود ندارند! آنها هرگز به دنیا نیامده اند. زندگی بخت آزمایی بزرگی است که درآن فقط بلیط های برنده را می توان دید.
_چگونه مردم می توانند در جهان پرسه بزنند، بدون آنکه مدام درباره ی اینکه کی هستند و از کجا آمده اند از خود سوالاتی بکنند. چگونه می شد به سوال مربوط به زندگی روی این سیاره پشت کرد، و یا آن را کاملا بدیهی فرض کرد؟
_ معلوم بود که این افراد، بر همه ی کارهایی که می کنند وقوف ندارند. هر حرکت کوچکی آگاهانه نبود. می شود گفت آنها بیشتر زنده بودند تا آگاه.
_ وقتی که برای خودش دست تکان داد، می بایست بر واقعیت وجودش آگاهی داشته باشد. _تاریخ مانند یک قصه ی بلند پریان است. تنها فرقش این است که تاریخ حقیقت دارد.
_ اگر خدا واقعا وجود دارد، در بازی قایم موشک با آفریده هاش بسیار هوشمند است.
_ فضانورد گفت: من بارها از جو زمین خارج شده ام، اما هیچگاه فرشته ایی ندیده ام. جراح مغز با تعجب به او خیره شد، و پس از لحظه ایی گفت: من هم مغزهای هوشمند زیادی عمل کرده ام، اما هیچگاه فکری در آن ندیده ام!
_خدا مرده است، هانس توماس. و ما همان کسانی هستیم که او را کشته ایم.
_ کسی که متوجه شود چیزی را نمی فهمد، روی هم رفته در مسیر درست فهمیدن همه ی چیزها قرار گرفته است.
_ شما با باغ یگانه شده اید، بدون آنکه بفهمید وجود دارید، چون کسی که همه جهان را در دهان خود دارد، فراموش میکند که دهان دارد.
_ آنها را زیاد دیده بودم، هیچ وقت فرصت نکرده بودم آنها را تجربه کنم.
_ ما با افسونی بر صحنه می آییم و با حقه ای خارج می شویم. همواره چیزی در انتظار آن که جای ما را بگیرد وجود دارد و سرشته می شود. چون ما روی
زمین سفت نایستاده ایم، حتی روی ماسه هم نایستاده ایم، ما خود ماسه ایم.
_ در فاصله هایی منظم باید به مردان بزرگ و کوچک یادآوری کند که آنها موجوداتی جالب توجه و سرشار از زندگی هستند، اما خودشان را خیلی کم می شناسند.
_ بیا قول بدهیم که تا بیشتر نفهمیده ایم کی هستیم و از کجا آمده ایم، این سیاره را ترک نکنیم.