-
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ
-
۴۶۸
نام کتاب : عشق و ژلاتو
نویسنده : جنا اوانس ولچ
مترجم : مینا عابدی
ناشر : انتشارات کوله پشتی
بوسه چه طعمی دارد؟!
شاید یک ژلاتو با بستنی شکلاتی و انواع مغز ها ... آه بله، این بهترین طعمی است که میتوان برای بوسه متصور شد، آنهم اگر قرار باشد پا بر سنگفرش خیابان های افسون کننده فلورانس بگذاریم .
لینای نوجوان به تازگی بهترین مادر دنیا که عکاس بی نظیری بوده را بر اثر سرطان پانکراس از دست داده، در این هنگام که سعی میکند با نبودش کنار بیاید باید به قولی که قبل از مرگ به او داده عمل کند؛ یعنی به ایتالیا برود و با یکی از دوستان دوران دانشگاه مادرش که برای او مردی غریبه بیش نیست زندگی کند،آنهم در یک قبرستان!
اما چرا؟ مادرش برای کشف چه رازی او را به ایتالیا میفرستد ؟
رمانی شیرین برای کسانی که نوجوان درونشون زنده است، بعد از خواندن این کتاب مطمئنم شما هم اگر بال داشته باشید به فلورانس ایتالیا پرواز خواهید کرد، تا در این شهر پریان با تاریخ هنری غنی اش، کلوپ های شبانه پر ازدحامش، نانوایی های محرمانه اش ؛) و دنیای ژلاتو های تمام نشدنی و محسور کننده اش، تابستانی فراموش نشدنی را سپری کنید .
پس امتحانش کنید!
بخشهایی از این دنیای گرم و شیرین :
_ امروز همان روزی است که همه چیز تغییر را تغییر میدهد؛ از این به بعد، روزهای قبل از امروز و روزهای بعد از امروز معنی پیدا میکند.
_ اگر ادی یک قهرمان بود، قدرتش توانایی کمک کردن به بهترین دوست برای داشتن حسی خوب بود.
_ زمان حالِ فعل ها، پیچیدگی مسائل را خیلی کمتر میکند.
_ لحظه ای از ذهنم گذشت بگویم مثل این است که یک جزیره باشی... که میتوانی توی اتاقی پر از آدم باشی و همچنان احساس تنهایی کنی و اقیانوسی از درد بخواهد از هر طرف به تو هجوم بیاورد...
اما کلمه ها را با بالاترین سرعتی که میتوانستم، قورت دادم. حتی وقتی از تو سوال میکنند، نمیخواهند به استعاره های عجیبِ غم و اندوهت گوش کنند.
_ چون همانقدر که این لحظه ترسناک است، در آن واحد لحظه ایست که زندگی تو-زندگی واقعی ات-آغاز میشود.
_ این شهر افسونت میکند و دوباره تو را به واقعیت برمیگرداند.
_ کمتر از یک هفته گذشته بود و سنگ قبر ها دیگر مثل قبل اذیتم نمیکردند. مثل آدمهایی بودند که در خیابان از کنارشان عبور میکنی؛آنجا بودند،اما انگار نبودند!مثل سر و صدای محیط اطراف.
_ میروم چون نرفتنم ترسناک تر است.
_ مردم به دلایل زیادی به ایتالیا میان، ولی وقتی موندگار میشن،برای همون دو چیزه.
چی؟
عشق و ژلاتو
_ بزرگتر که بشی وقت به اندازه کافی برای دل شکستن هست.
_ هر شروع جدیدی، از پایان یک شروع دیگر نشات میگیرد.
_ شکلات به هر زبانی با من حرف میزد .
_ حالا که نوتلا در رگهایم جریان پیدا کرده بود، حس میکردم شکست ناپذیرم.
_ زندگی در قبرستان باعث شده اغلب به مرگ فکر کنم. اینجا نظمی هست که در زندگی واقعی وجود ندارد و به طرز عجیبی برایم آسایش به ارمغان می آورد. شاید این زیبایی مرگ است. دیگر هیچ چیز بهم ریخته نیست؛همه چیز مهر و موم شده و نهایی است .
_ اگر میتونستی از هر چیزی توی دنیا عکس بگیری، اون چیز چی بود؟ قبل از اینکه فکر کنم گفتم«امید»
_ دلتنگی ام تمام نشد؛هیچ وقت. این چیزی بود که زندگی ام به من داده بود و صرف نظر از اینکه چقدر سنگین بود، هیچ وقت نمیتوانستم آن را زمین بگذارم!اما این مسئله به این معنی نبود که قرا نبود خوب باشم؛یا حتی شاد.اما شاید روزی می آمد که جای خالی درونم آن قدر دردناک نبود.
_ زندگی بدون عشق مثل سال بدون تابستون میمونه. «جمله ی سنگینی بود .. ولی من تقریبا آماده ام که تابستون تموم بشه.»
_ معلوم میشود بی دلیل نیست که به آن افتادن در عشق میگویند؛چون وقتی رخ میدهد-وقتی واقعا رخ میدهد-دقیقا همین حس افتادن را داری. هیچ کاری انجام نمیدهی یا سعی نمیکنی؛فقط رها میکنی و امیدواری کسی آنجا باشد تا تو را بگیرد.در غیر اینصورت، تو میمانی و چند کبودی نسبتا بزرگ. به من اعتماد کنید؛ من این را کاملا حس کردم.