-
شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ق.ظ
-
۶۱۳

وقتی بچه تر بودم همیشه فکر میکردم بزرگ که بشم هر کاری میتونم بکنم، احتمالا همه بچه ها فکر میکنن بزرگ شدن اتفاق خارق العاده ایی.اوایل با تاثیر از فیلمهای بلاد کفر فکر میکردم 18سالم که بشه همه انتخابهای مهم زندگیمو کردم و تو بهترین دانشگاه دنیا دارم درس میخونم،یه خونه محشر،اکیپ معرکه و دورهمیای خفن ...کلا دنیا رو خیلی مهربون میدیدم . تا اینکه رسیدم به اون روز ولی ... همه چی مثل قبل بود !!!باورم نمیشد تازه روز به روز بدترم میشد. نه تنها هر کاری دوست داشتم و نمیتونستم بکنم که حتی برای تنها بودنم هم باید توضیح میدادم !فکرشو بکن ،تو یک عمر منتظر فوت کردن اون شمع لعنتی ایی تا یهو از دروازه بزرگسالی رد بشی ولی ... تازه میفهمی بزرگ شدن یه پروسه ی بی پایان که بی نهایت درد داره . خب حالا که هیچ دروازه جادویی ایی وجود نداشت تصمیم گرفتم خودم بزرگ بشم... اون شمع شاید دروازه ی ورود به بزرگسالی نبود ولی بعد از فوت کردنش یه خوره ایی افتاده بود به جونم یه صدای تحکم آمیز، یه موجود نامرئی باتوم به دست، که مدام میگفت بهتر شو !کافی نیست !دختره ضعیف !تو بی عرضه ترین نمونه ایی از خودت هستی که میتونستی باشی !اشتباه نکن ! تپق نزن ... و خیلی حرفای دیگه که احتمالا شما ام تو سرتون میشنوین . اوایل سعی کردم رضایتش و جلب کنم. سعی کردم هر روز بهتر بشم ولی فایده نداشت اون هیچوقت ازم تعریف نمیکرد. فقط ایرادای بزرگ تری میگرفت. اون سال رو انقدر با درس و تست پر کردم تا کنکور موفقیت آمیزی داشته باشم از اینکه یه رشته جدید و تو هشت ماه خونده بودم و بهترین رشته ایی که ممکن بود رو قبول شده بودم خوشحال نبود فقط می گفت باید بهتر میشدی...
باید...
شمع بعدی رو تو تنهایی فوت کردم، تو یه کافه، با یه دفترچه سیاهبرگ و یه لیوان لیموناد خنک. صدای لذت بخش خرد شدن یخ ها زیر دندونم و هنوز یادمه! بعد از اون شمع خیلی کش اومدم، خیلی اشک ریختم و باز هم سعی کردم هر روز بهتر باشم، صدا؟! معلومه کار خودش و میکرد حتی یه بار تقریبا فلجم کرد ... ولی من پاشدم و الان اینجام، دارم مینویسم و امشب شمع بعدی رو فوت کردم ! صدا هنوزم هست، هیچوقت ام قرار نیست بره، قرار نیست ساکت شه. میدونم شرایط سختیه، میدونم اون صدا دلیل واسه داد زدن زیاد داره ولی مهم نیست من انقدر مشغول قوی تر شدنم، انقدر سرگرم بهتر بزرگ شدنم که بجز یه زمزمه ی ناواضح چیزی ازش نمیشنوم. هرچند تا بشینم قوی میشه، قلقش تقریبا دستم اومده، فقط میشه ازش قوی تر بود، فقط میشه انقدر تند دوید تا چند قدم ازش جلوتر بود.
امشب 27 تیر ماه 99، قرار بود اولین پست من تو این وبلاگ منتشر بشه. از بهترین دوستم برای این هدیه قشنگ واقعا ممنونم .
اینکه یه روز زودتر این اتفاق افتاد خیلی مهم نیست شما تولدش و با خودم یکی بگیرید!
امسال هم مطمئنا چالشهای جدیدی به سراغم میان، مهم نیست بزار بیان من از پسشون برمیام .
شمام برمیاید چون شما بهترین خودتون هستید ... به اون صدا گوش نکنید .